سجاد کوچولوسجاد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

سجاد کوچولوی نازنازی

چند نمونه سوپ کودک

1. سوپ ماش(8 ماهگی به بعد) مواد لازم برنج  1ق غ ماش نصف ق غ پیاز  نصف یک عدد کوچک گوشت مرغ یا گوسفند بدون چربی سی گرم کره یک ق چ  ابتدا پیاز را کاملا خورد کرده و به همراه گوشت و ماش میپزیم.سپس برنج را اضافه میکنیم و میگزاریم کاملا جا بیافتد و لعاب بندازد. باید توجه داشت که ماشها از قبل کاملا خیس خورده وپوست کنده باشد. در آخر که زیر غذا رو خاموش کردیم کره را اضافه میکنیم. این سوپ مناسب زمان دندان درآوردن کودک شماست. 2. حلیم گندم(8 ماه به بعد) مواد لازم گندم ترجیحا بلغور یک ق غ لوبیا سفید و چیتی که از 24 ساعت قبل خیس ...
20 تير 1394

واکسن دو ماهگی

خیلی زود دو ماه گذشت موقع اولین نوبت واکسن پسر کوچولوی من شده بود.اونروز ساعت 8 صبح منو همسرم به همراه پسرمون راهی مرکز بهداشتی که عمه سجاد کوچولو کارمند اونجا بود شدیم. من لباس نسبتا راحتی تن نی نی کردم تا موقع واکسن مشکلی پیش نیاد. خوب یا دمه زمستون بود و کمی بارون میبارید بچه رو کاملا پتو پیچ کرده بودیم تا خدایی نکرده سرما نخوره. بعد از گرفتن قد و وزن نوزاد نوبت به زدن واکسن رسید و خانمی که مسول این کار بود از منو همسرم خواست تا پاهای کوچولو رو بگیریم تا بتونه راحتتر کارشو انجام بده. من که طاقت دیدن نداشتم واسه همین همسرم اینکارو انجام داد و من بیرون از اتاق ایستادم و با شنیدن صدای جیغ دلبندم اشک تو چشام جمع شد ولی سریع ...
20 تير 1394

اولین روزای سخت...

یادمه اولین روزی که سجاد دنیا اومده بود.یه پسر کوچولو کچل با رنگ پوست قرمز و چشمای پف آلود که از گشنگی جیغ میکشید. چند ساعت بعد از ترخیص از بیمارستان دلدرد ها دلپیچه های سجاد کم کم شروع شد.روزای سختی بود...   بی خوابی و شب تا صبح بیدار موندن خیلی دشوار بود کم کم منم با گریه های این کوچولو گریه میکردم  چونکه نمیدونست من از اون ناتوانترمو واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.  به لطف بابای سجاد و مامانبزرگای گلش اونروزا گذشت. هر چند اونموقع خیلی سخت بود ولی الان به نظرم شیرین میاد. گاهی فکر میکنم کاشکی به جای غر زدن و گریه کردن یکم بیشتر از این لحظات لذت میبردم  اما الان هم دیر نشده از لحظه لحظه رشد پسرم...
19 تير 1394

تقدیم به پسرکوچولوی مامان

10اسفند92 فهمیدم که یه کوچولوی ناز خدا بهمون هدیه داده به منو بابا یی جونت عزیز دلم. وقتی که فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم طوری که تو پوست خودم نمی گنجیدم ولی یه ترس کوچیکی توی قلبم بود.. میترسیدم هنوز آمادگیه به دنیا آوردن و بزرگ کردن یه موجود زنده رو نداشته باشم. تصمیم گرفتن واسه بچه دار شدن راحته اما وقتی تو موقعیتش قرار میگیری تازه میفهمی چه راه طولانی در پیش داری عزیزم. پدرت وقتی فهمید که قراره به دنیا بیای اول خیلی جا خورد چون اونم مثل من یکم نگران بود ولی یه خوشحالی تو چهره ش موج میزد که به من امید می داد. حالا بعد از گذشت نه ماه دنیا اومدی الان تقریبا نه ماه از دنیا اومدنت میگذره. هر چند اوایل خیلی سخت بود ولی الان هر چه قد...
19 تير 1394